menu button
سبد خرید شما
چراغ‌های جاده را چه کسی روشن می‌کند؟ داستان کوتاه
سودابه فرضی پور  |  1404/09/26  | 

چراغ‌های جاده را چه کسی روشن می‌کند؟


کابین با همان سقف کوتاهش، با همان شیشه‌ی یک‌سَره‌ی جلو، با فرمان سیاه بزرگ، با دنده‌ی جرم‌گرفته از لمس مدام و با همان بساط خواب مختصر که با یک پرده آن پشت پنهان شده، اتاق کار راننده‌های ماشین سنگین است.


«چطور یه کارمند، یه رئیس یا یه مدیرعامل، عکس بچه‌ش رو قاب می‌گیره و می‌ذاره روی میز اتاق کارش... ما هم همین کار رو با این اتاقک کوفتی می‌کنیم.» این را منصور می‌گوید؛ راننده‌ی کارکُشته‌ای که بیست سال در سرمای استخوان‌تِرکانِ برف و یخبندان زمستان یا در آفتاب مغزجوشان تابستان جاده‌ها را رفته و آمده. خودش می‌گوید بیشتر عمرش را توی همین کابین بوده؛ چه آن زمان که شاگرد شوفر بوده و چه بعد که اوستایش عمرش را داده به من! و منصور با پس‌انداز و به کمک طلاهای ننه‌اش ماشین را خریده و شده یَلِ میدان جاده‌ها.

یکی از دوستان، من و منصور را به هم معرفی کرده و من آمده‌ام برای دیدن و فهمیدن یک کامیون و یک راننده برای نوشتن شخصیت داستانم که یک راننده است در یک کامیون.

منصور در را باز می‌کند. می‌ایستم روی پله‌ی کابین و از همان بیرون، توی اتاقک را نگاه می‌کنم. راست می‌گوید. کاملا یک اتاق کار است، مخصوصا با همان عکس‌های خانوادگی که خودش گفت؛ اما نه یک عکس! منصور کابین کامیون را با عکس‌های دخترکی هفت‌هشت‌ساله کاغذدیواری کرده است! دخترک توی همه‌ی عکس‌ها دارد می‌خندد، با لباس گل‌گلی می‌خندد، در حال هولاهوپ‌زدن می‌خندد، پشت میز رستوران، در خانه با کلاه بوقی روی سر، با مقنعه سفید و حتی وقتی کیک را فوت می‌کند، همزمان با ژست فوت، می‌خندد.

منصور می‌گوید: «عشق باباست.»

به منصور می‌گویم: «شخصیت داستان من زن و بچه نداره!»

منصور با بهت نگاهم می‌کند: «پس به چه عشقی تنهایی جاده رو دووم میاره؟»

یک لحظه مکث می‌کنم. خیره می‌شوم به ماشین سنگینی که کُند و باحوصله در فضای گاراژ دور می‌گیرد.

شخصیت من در جاده به چه فکر می‌کند؟ نمی‌دانم.

دوباره به در و دیوار کابین نگاه می‌کنم؛ به عکس‌ها ...

از منصور می‌پرسم: «مادر بچه؟»

اشاره می‌کند بنشینم توی ماشین. پله را پایین می‌آیم. ماشین را از جلو دور می‌زنم و می‌نشینم روی صندلی شاگرد شوفر؛ همان صندلی‌ای که منصور شانزده‌ساله روی آن می‌نشسته.

منصور پیش از من نشسته روی صندلی راننده و سربه‌زیر منتظر است تا جاگیر شوم. به‌محض اینکه می‌نشینم، متوجه عکس‌هایی می‌شوم که ندیده بودم؛ عکس‌های همان دخترک موفرفری، این بار روی داشبورد، روی سقف و روی آینه جلو.

منصور اشاره می‌کند به عکسی که درست وسط فرمان چسبانده شده؛ عکسی که چهره‌ی دخترک را بزرگ و واضح نشان می‌دهد؛ آن‌قدر واضح که با وجود سیاه‌وسفید بودن، معلوم می‌کند چشم‌های بچه روشن است؛ روشن و براق.

بعد دستش را می‌گذارد لبه‌ی عکس که گِرد، قالب وسط فرمان برش خورده و عکس را کنار می‌زند. عکس مثل دری کشویی کنار می‌رود و زیر آن تصویر زنی جوان دیده می‌شود.

  • «مادر بچه!»

زن چشم‌های درشت روشن دارد؛ بینی گرد و بامزه، موهای روی شانه و...

ردِّ کف یک کفش، رد هلال‌های لژ یک کفش روی چانه تا زیر چشم‌های زن است. انگار یکی عکس را گذاشته روی زمین، بعد رفته مکانیکی و تعویض روغنی، کف کفشش را خوب سیاه کرده و بعد برگشته و نیمه‌ی پایین و راست عکس را مُهر کرده است؛ شبیه مُهری که روی عکس دفترچه‌های بیمه می‌زدند.

منصور مکث نگاه من را به آن سیاهی‌های عجیب می‌بیند و بعد شروع می‌کند به تعریف قصه‌ی آن ردِ سیاهِ مسموم.

او طوری تعریف می‌کند که دلم نمی‌آید حرفش را قطع کنم. یک لحظه فکر می‌کنم منصور هم برای خودش نویسنده‌ای‌ست، فقط زندگی به او مجال قلم به دست گرفتن نداده؛ یا شاید تنهایی‌های مزمن و کش‌دار جاده او را به فکر کردن، به شهود و به واکاوی رسانده است.

می‌گوید خیلی جوان بوده که با ملیحه ازدواج کرده؛ یک ازدواج کاملا سنتی با دختری که پیش از خواستگاری ندیده بوده، اما همان اولین دیدار در روز خواستگاری کافی بوده تا دل بدهد به او.

ملیحه دختری آرام و خوش‌لبخندی بوده که دلش می‌رفته برای تنهایی‌های منصور. به خاطر همین، خیلی‌وقت‌ها صدای خودش را ضبط می‌کرده و می‌گذاشته لابه‌لای آهنگ‌های ماشین منصور. آن‌وقت منصور توی خلوت شبانه‌ی جاده، بعد از صدای معین یا قبل از صدای حبیب، صدای ملیحه را می‌شنیده که می‌گفته «دوستت دارم، خسته نباشی، مراقب خودت باش، حتما از آن مَویزی که برایت گذاشته‌ام بخور، خوابت گرفت بزن کنار، زود برگرد، سالم برگرد، عاشقتم...»

منصور می‌گوید به این صداها، به این عشق‌ها و به این توجه‌ها معتاد بوده، دلبسته بوده و دلخوش.

یک عکس ملیحه را (همین عکس را) چسبانده بوده وسط فرمان و برای اینکه یک وقت همکاری، تعمیرکاری یا کارگر کارواشی ناغافل سوار ماشین نشود و چشمش به عکس نیفتد، یک کاغذ سفید، قاعده‌ی عکس بریده و چسبانده بوده رویش. اما همیشه وقتی تنها بوده، کاغذ را برمی‌داشته و وقت گوش‌دادن به صدای ملیحه خیره می‌شده به چشم‌های عکس.

تمام جاده را می‌رفته به امید برگشت؛ برگشت به خانه‌ای که ملیحه در آن منتظرش بوده.

تا اینکه ملیحه باردار می‌شود. منصور توی ابرها بوده، چون بابای بچه‌ای از ملیحه بودن، خود خوشبختی بود.

بچه که به دنیا می‌آید، منصور سعی می‌کند روزهای بیشتری در خانه بماند، اما نمی‌شود. بچه خرج داشته. او بارهای راه دور می‌گیرد تا لااقل بین این سفر تا آن سفر یک هفته‌ای توی خانه باشد و طعم بچه‌داشتن را بچشد. هر بار از خانه به جاده برمی‌گشته، یک عکس تپلِ دخترانه به عکس‌های توی ماشین اضافه می‌شده. انگار داشته فرایند رشد بچه را با رسم شکل نشان می‌داده.

کم‌کم همه‌ی توجهش می‌شود بچه. توی خانه مدام با بچه بازی می‌کند، برای بچه شعر می‌خواند، بچه را قلمدوش می‌کند و دور اتاق می‌چرخاند، برایش اداهای بامزه درمی‌آورد و با صدای شخصیت‌های کارتونی لالایی‌های خلاقانه می‌خواند.

بچه که زبان درمی‌آورد، دیگر دل منصور به جا نبوده، بس‌که «پدرسوخته» دلبری بلد می‌کرد.

حالا دیگر پیام‌رسان‌هایی آمده بوده که می‌شد صدا را ضبط کنی و بفرستی به گوشی دیگری، اما ملیحه به سنت ضبط صدا لابه‌لای آهنگ‌های ماشین ادامه می‌دهد و صدای بچه را هم ضبط می‌کند و می‌گذارد بین آهنگ‌‌ها. حالا منصور لابه‌لای مرغ سحر و همسفر و پوست شیر، می‌شنیده «بابایی، دوستت دارم، زود برگرد، آلوچه بخر...»

یک روز، داشته عکس‌های توی ماشین را یکی‌یکی با احتیاط می‌کَنده تا با آب و کف، اتاق‌کار‌تکانیِ دم عید بکند که ناگهان متوجه می‌شود عکس ملیحه وسط فرمان نیست! از خیلی وقت پیش، جای آن کاغذ سفید، عکسی از بچه را روی عکس ملیحه چسبانده بود.

منصور جا می‌خورد. زیر عکس بچه خالی‌ست. نکند کسی آن را برداشته؟ این فکر منصور را کلافه می‌کند. توی فرهنگی که او بزرگ شده، گم‌کردن عکس همسر گناهی نابخشودنی‌ست.

  • «داشتم از فکروخیال می‌مردم. یه بار فکرم می‌رفت طرف شاگرد قهوه‌چی که بهش گفته بودم فلاسکم رو از توی ماشین بیاره و یه بار فکرم می‌رفت طرف مکانیکی که نشسته بود توی ماشین استارت بزنه...»

سعی کرده بود به خودش مسلط باشد. پیاده شده بود و زیر تمام کفی‌های کابین را گشته بود. «شاید چسب عکس وارفته، شُل شده، افتاده و همین زیرمیرهاست!» اما نبود. زیر کفی‌ها، لای صندلی‌ها، درز درها و ... نبود. منصور نشسته بود توی ماشین و سعی کرده بود به یاد بیاورد آخرین بار کی عکس را دیده و یادش نیامده بود.

او مدت‌ها بود به عکس نگاه نکرده بود. مدت‌ها بود به عکس خیره نشده بود، قربان چشم‌های ملیحه نرفته بود، دلش غنج نزده بود که زودتر برگردد برای دیدنش و رو به عکس نگفته بود دورت بگردم!

قبلا همیشه وقت گوش‌دادن به صدای ضبط‌شده‌ی ملیحه، خیره می‌شد به عکس. این اواخر به صدای ملیحه گوش نداده بود؟ ملیحه صدای تازه‌ای بین بقیه‌ی صداها و آهنگ‌ها و نواها جاساز نکرده بود؟ کرده بود، اما منصور هر بار که به صدای ملیحه می‌رسید، هر بار به «سلام عزیزم...» می‌رسید می‌زد بعدی! تا برسد به آهنگ بعدی یا صدای دلبرانه‌ی بچه. به صدای بچه که می‌رسید، خوب گوش می‌داد و دوباره برمی‌گشت اول تا برسد به «سلام بابایی...»

منصور از خودش پرسیده بود از کی شروع کرده به ندیدن ملیحه؟ ملیحه، همان ملیحه‌ی اوایل ازدواج بود؛ نبود؟ همان لبخند را داشت؛ نداشت؟ همان عشق را به منصور می‌داد؛ نمی‌داد؟

منصور از خودش پرسیده بود که چطور دلش این‌قدر کوچک بوده که با آمدن بچه، ملیحه دیگر در آن جا نشده.  دلش برای همه‌ی وقت‌هایی که ملیحه حتی گوشه‌ی نگاهش هم نبوده، سوخت. برای همه‌ی وقت‌هایی که ملیحه تلفن می‌زد و پیش از آنکه حال ملیحه را بپرسد، از واکسن بچه می‌پرسید، از اینکه غذایش را خوب می‌خورد، از اینکه شعر تازه چی یاد گرفته و از اینکه پی‌پی‌اش هنوز شُل است یا نه!

مدت‌ها بود که خود زن حتی در حد چند جمله یا چند دقیقه، سوژه‌ی حرف‌هایشان نبود. اما ملیحه هر بار سفارش می‌کرد منصور مویز بخورد، چای جوشیده نخورد، روبالشی‌اش را هفته‌ای یکبار عوض کند و آن روبالشی کثیف را بیاورد تا برایش بشوید.

یک هفته بعد، منصور عکس ملیحه را زیر یکی از پوتین‌هایش که یک روز هول‌هولکی درآورده و پرت کرده بود پشت ماشین پیدا کرد؛ چسبیده به کف لژهای سیاه و زمخت.

منصور خط‌های روی لب و چانه‌ی ملیحه را که دیده بود، بغضش گرفته بود. عکس را با کف دست، تا جایی که می‌شد تمیز کرده بود و برده بود چسبانده بود وسط فرمان. بعد هم گشته بود از بین یک کرور آهنگ و صدای بچه، صدای ملیحه را پیدا کرده بود و صد بار گوش داده بود.

ملیحه برگشته بود به دریچه‌ی چشم منصور.

از ماشین که پیاده می‌شوم، دیگر شخصیت داستان خودم برایم روشن و شفاف شده است. حالا او هم عشقی دارد و شب‌های تنهایی جاده به چشم‌هایی فکر می‌کند که شوق برگشتن را مثل چراغی نامیرا در وجودش روشن نگه می‌دارد.


سودابه فرضی‌پور- نویسنده و ویراستار ادبی

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background