عشقهای بر باد رفته
موردکاوی طلاق
برای داشتن یک زندگی مشترک پایدار، مطالعهکردن و بهرهگیری از نظرات کارشناسان بسیار مفید است، اما هیچچیز به اندازه خواندن داستان زندگی افرادی که با عشق و امید وارد زندگی مشترکشان شدند، اما ازدواجشان به شکست انجامید و آنها ناخواسته بخشی از بهترین سالهای عمرشان را درگیر مسئله طلاق و تبعات آن شدند و مسائل ناشی از آن را با گوشت و پوست خود لمس کردند، نمیتواند به ما در این زمینه آگاهی و بینش ببخشد. خواندن قصه زندگی این آدمها و راههای رفتهونرفتهشان به ما کمک میکند که از تجربیات زندگی آنها به رایگان بهرهمند شویم و با دید بازتری مسیر زندگیمان را انتخاب کنیم.
پایان باورنکردنی برای من
متین. د / 36 ساله / کارمند / که پنج سال از طلاقش میگذرد:
«دکتر رو به هر دویمان کرد و پرسید: «خب؛ این سه هفته چطور بود؟ اینکه همدیگه رو ندیدید، براتون مشکلی پیش نیاورد؟» و ما نگاهی به هم انداختیم و سری تکان دادیم که نه؛ مشکلی نبود! و دکتر ادامه داد: «پس فکر کنم باید جدیتر در مورد طلاق صحبت کنیم...»
هفت سال از زندگی مشترکمان میگذشت و این پایان برای من باورنکردنی بود. هرچند آن موقع راحت پذیرفتم، اما هر چه که گذشت، اوضاع سختتر شد. یکی دو سال اول ازدواج، طبق معمول اکثر زوجهای طبقه متوسط، درگیر کار و جمعکردن زندگی بودیم.
به خودمان که آمدیم و مستقر شدیم، روزی همسرم به من گفت: «تو اصلا به من نمیگی دوستم داری!» و من متعجب از این جمله گفتم: «خب من در عمل نشون میدم دوستت دارم؛ چه نیازی به گفتن هست؟» و این دیالوگ چند باری بینمان ردوبدل شد و جواب همیشگی من هم همان بود.
روزهای آخر ازدواجمان به من گفت: «تو هیچوقت نفهمیدی، ولی من دو شب تمام نشستم و گریه کردم که تو چرا منو دوست نداری و من هیچوقت عشقت نبودم!» گویی یادم رفته بود که کلام چقدر میتوانست موثر باشد و آنجا بود که یادم آمد که وقتی دوستی به من میگوید «چقدر دکوراسیون خونهتون جالبه» یا «چقدر قشنگ ساز میزنی» یا «چقدر اطلاعاتت در فلان زمینه زیاده»، چقدر ذوق میکردم!
ما کمکم به دوستهای بسیار صمیمی و خوبی تبدیل شدیم که با هم زندگی میکردیم، اما انگار «همسر» هم نبودیم. کمکم دقت و وسواسمان به زیباییهای ظاهری همدیگر کمرنگ شده بود و دیگر جذابیت آنچنانی برای هم نداشتیم. بعدها فهمیدم که حفظ زیبایی ظاهری در خانه (برای هر دو طرف) مسئلهای بسیار مهم و حتی حیاتی در حفظ رابطه است که احتمال به بیراههرفتن رابطه را کم میکند.
چیزی که خیلیوقتها من و احتمالا او، در موردش فکر میکردیم، آینده رابطه بود؛ انگار چیزی گم شده بود؛ شاید چیزی مانند یک «هدف مشترک». اهداف مشترک و البته در کنار آن اهداف شخصی زوجها، موتور محرکهای هستند که ما از آن برخوردار نبودیم.
معمولا زوجها (و همینطور ما) بعد از ازدواج، علایق و اهداف شخصی خود را فراموش میکنند که این مسئله برای ما هم رخ داد؛ من موسیقی را سه سال بعد از ازدواجمان شروع کردم و همسر سابقم هرگز بعد از ازدواج، نقاشی نکشید!
ما از عشقمان، آنطورکه باید و شاید، حفاظت نکردیم و توجه کمی به هم داشتیم؛ البته شاید بهتر باشد بگویم که من توجه کمی داشتم، چون خیلیوقتها همسرم را »میدیدم»، اما «نگاهش» نمیکردم. نهال عشق، به پاسداری نیاز دارد، به حرفزدن و هرسکردن نیاز دارد؛ چیزی که در رابطه ما، حداقل از سمت من، در موردش کوتاهی شده بود. اینها همه باعث شد تا روزی همسرم به من بگوید که میخواهد برود و زندگی خودش را بسازد. من مقاومت کردم، اما سرانجام مجاب شدم و تازه اینجا زمانی بود که من، آموختن را شروع کردم یاد بگیرم عشق چیست، رابطه چیست و چگونه باید آن را پاس داشت.
شاید اگر مقاومتهای بیهوده من برای رفتن به مشاور نبود، الان اوضاع شکل دیگری داشت. من فکر میکردم که «اینا چی میفهمن؟ من خودم به همه درس میدم» و نمیدانستم که حتی درمانگران خبره هم خودشان نیاز به استاد و راهنما دارند تا درگردنههای پر پیچ و تاب زندگی،آنها را یاری کند؛ چه رسد به من! من خودم دست رد به آن راهنما زدم و آنقدر مقاومت کردم تا زمانی رسید که از من پرسیده شد: «خب این سه هفته چطور بود؟ اینکه همدیگه رو ندیدید، براتون مشکلی پیش نیاورد؟»
آنقدر که باید، خوب نبودم
اکبر.ش / 32 ساله / که یک سال از طلاقش میگذرد:
«کمسنوسال بودیم که با دردسر زیادی ازدواج کردیم و سختی کشیدیم تا زندگی متوسطی دستوپا کردیم. من کار میکردم و با هم خرج میکردیم، سفر میرفتیم، خرید میکردیم، رستوران میرفتیم و ...؛ البته در حد و اندازه خودمان. آن دو سه سال که گذشت، همسرم شروع کرد به پیداکردن خودش. او مسیرش را شناخت، خودش را شناخت و من را؛ اما چیزی این وسط آزارم میداد؛ چیزی که بزرگترین گمشده رابطه ما بود و آن، چیزی نبود جز «کلام».
شاید فکر میکردم کار بزرگی میکنم که اجاره خانه را میدهم و در حد وسعمان برای خودمان داریم و نیازمند نیستیم، اما او، چیز دیگری میخواست. او میخواست در احساسم شریک باشد. دوست ندارم این عبارت را بهکار ببرم، اما الان که به رابطهمان نگاه میکنم، او را مانند کودکی میبینم که نه کسی نوازشش میکرد و نه کتکش میزد؛ اصلا انگار که نبود.
او بهدنبال آن چیزی بود که سالها و سالها در من گمشده بود؛ آن گنج احساس. وقتهایی بود که احساسم را حس میکردم، اما نمیتوانستم بیانش کنم و وقتهای دیگری که اصلا درکی از آن نداشتم. من نمیدانستم که چرا روز تولدش برایش مهم است! چرا سالگرد ازدواجمان آنقدر اهمیت دارد یا روز زن یا روز ولنتاین چرا مهم است!
وقتهایی بود که خیلی ساده با جمله «وای! امروز سالگرد ازدواجمونه!»" از کنارش میگذشتم؛ بدون اینکه ببینم چه شبها که در کنار من، اشک میریزد. ما کنار هم زندگی میکردیم و با هم دوست بودیم و این خیلی خوب بود، اما من فراموش کرده بودم که او زن است؛ که او انسان است و نیاز دارد حرف بزند، محبت ببیند ، بحث کند، گریه کند ،... که نیاز دارد صدای مرا بشنود!
روزها میگذشت و او مصممتر میشد؛ تا روزی که تصمیم گرفت برود و من، نهچندان ساده، اما پذیرفتم. او رفت و قرص و محکم پای تصمیمش ایستاد. انگار از قبل میدانستم که روزی میرود و مسیر زندگیمان از هم جدا میشود... و جدا شدیم؛ بیدردسر!
اوایل جداییمان، حداقل ته قلبم ایمان داشتم که او اشتباه کرده و «او خودش رفت؛ من که نخواستم»؛ اما الان که به آن روزها نگاه میکنم، ته قلبم تیر میکشد که چرا زودتر کمک نگرفتیم و چرا من زودتر به جدیبودن ماجرا پی نبردم. من حتی خواستههای خودم را هم ندیدم؛ اینکه دوست دارم زندگی شادابتری داشته باشم، بیشتر حرف بزنیم، بخندیم، خوش باشیم و... اما الان همهچیز تمام شده و من ماندم و کولهباری از رنج که مدام به من نهیب میزند: «تو گناهکاری!»
تحلیل روان شناسی
- همانطورکه در این دو نمونه دیدید، نداشتن مهارتهایی همچون حل مسئله و گفتوگو و ارتباط موثر صحیح، در زوجین باعث ایجاد خشم و دوری میشود. زمانیکه از احساسات و نیازهای خود با شفافیت صحبت کنید و آن را دریک فضای آرام که پذیرنده آن باشد، با شریک زندگیتان درمیان بگذارید، این احساسات جمع نمیشود که به کوهی از کینه و جدایی تبدیل شود. همانطورکه در موارد بالا، مرد بهخاطر نداشتن مهارت ارتباط صحیح، احساس گناه داشت؛
- البته خانم هم بیتقصیر نبود. او هم باید بهخوبی همسرش را از نیازهایش آگاه میکرد، چون همسرش با اشک و انزواطلبیاش متوجه نیازهای او نشده بود. آنها حتی آنقدر از احساسات هم دور بودند که بحثی هم با هم نداشتند. خانمهایی که در این دو نمونه همسر خود را ترک کردند، دچار خشمی درونی بودند که بهخاطر سالهایی که نیازهایشان برآورده نشده بود، با ترک یکباره همسرانشان یک نوع انتقامجویی از همسرشان را نشان دادند. یادتان باشد که شما میتوانید با کارکردن بر روی برخی از عوامل شکلگیری یک ارتباط زناشویی موفق، رابطهتان را بهبود ببخشید.

انتخاب اشتباه من
سعید.ح / 35ساله / کارمند / که پنج ماه از طلاقش میگذرد:
«طلاق من باعث شد بهخودم بیایم و تغییراتی در زندگی و تفکراتم بدهم. من و نامزدم مدت پنج سال بلاتکلیفی را بهخاطر این ازدواج تجربه کردیم و پنج سال از بهترین زمانهای زندگیمان هدر رفت.
من پسری با اعتماد بهنفس پایین بودم؛ تکلیف و هدفی نداشتم و فکر میکردم از پس مخارج ازدواج برنمیآیم یا قادر به پیداکردن یک همسر خوب نیستم؛ البته ملاک و سنجشی هم برای انتخاب همسر نداشتم. خواهرانم و همینطور دوستان نزدیکم مواردی را معرفی میکردند، اما من با قاطعیت میگفتم «نه» یا سر قرار نمیرفتم!
تا اینکه با دختری آشنا شدم. او مدیر فروش شرکتی بود که با آن مراوده کاری داشتیم. احساسات زیاد و شاد او مرا متعجب میکرد؛ او مدام در شبکه اجتماعی کامنت و پیام میگذاشت و توجه و پذیرشی را که من از هیچکس ندیده بودم، نسبت به من داشت. او پر از شور و هیجان و عشق بود و حتی به من پیشنهاد شراکت برای خرید زمین و ماشین میداد؛
انگار که یک دوست صمیمی و خوب بود. گاهی او بدونخبر دنبال من میآمد و با غذا و شیرینی و کیکی که درست کرده بود، محبت خود را نشان میداد و جوری نمکگیرم کرده بود که وقتی گفت باید ازدواج کنیم، من نمیتوانستم «نه» بگویم. او با عشق افراطیاش مرا مدهوش کرده بود.
من موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم؛ اما بعد از نشاندادن عکس او، همه مخالف بودند و مدام پرسوجو میکردند که چرا؟ و من فقط از او تعریف میکردم. درنهایت و با اجبار به خواستگاری رفتیم. من که فکر میکردم هزینه ازدواج زیاد است، بهترین گل و کادو و طلاها را برایش گرفته بودم. در روز خواستگاری، خانواده او اصرار عجیبی برای عقد سریع ما داشتند و من باز هم نتوانستم چیزی بگویم!
خانوادهام میگفتند که ما باید فرصت آشنایی داشته باشیم، اما پدرو مادر او اجازه ندادند و مهریه سنگینی را هم برایش تعیین کردند که باز هم من چیزی نگفتم؛ چون به عشق او اطمینان داشتم. بالاخره مهریهای تعیین شد که بالاتر از چیزی بود که ما توقع داشتیم و تمام این اتفاقات درعرض یک ماه رخ داد.
مراسم بلهبرون و نامزدی و عقد گذشت، اما من خیلی زود فهمیدم ما از هیچ نظر نقطه مشترکی نداشتیم و خانواده و سطح فرهنگ آنها اصلا در شان ما نبود؛ حتی نظر دیگران هم برای من مهم نبود، چون به شدت عشقی که در او میدیدم، اعتماد داشتم.
رفتارهای عجیب و هیجانی او مرا آزار میداد. او رفتار دوگانهای داشت و مدام از من میخواست که تمام وقت با او باشم؛ درمیهمانیها، مسافرتها و گردشهایش. خلقیات او بهصورت رفتارهای افراطی عاطفی، خشونت، وابستگی، سلطهگری، تدافعیبودن و توقعات بیشاز حد او برایم محرز شد و مرا بهخودم آورد و در آخرین برخورد ما، توهینهای او به خانوادهام و شدت توقع و بیمنطقبودنش حتی برای خانواده خودش هم مشخص شد.
این بار حتی با وساطت خانواده و فامیلش هم من تسلیم نشدم. حد توهین و توقعاتش عجیب و شوکبرانگیز بود و من تصمیم به جدایی گرفتم و او بهشدت مخالفت کرد و پیشنهاد کمکگرفتن از مشاور را به من داد. با هم نزد مشاوری که خود او تعیین کرده بود، رفتیم. نتیجه مشاوره ما را شوکه کرد. بعد از انجام تست و مشاوره متوجه شدیم که او دچار مشکلات بسیاری است که مهمترین آنها اختلال شخصیت مرزی و خودشیفتگی بود؛ البته من هم بیمشکل نبودم و مشکلاتی داشتم که باعث کمبود جرئتمندی و اعتمادبهنفسم شده بود.
من قبول کردم که مشکلاتمان را حل کنیم، ولی او جبهه بسیار سختی نسبت به مشاور گرفته بود؛ بههمیندلیل مشاور دیگر را پیشنهاد داد، اما عقیده آنها هم همین بود و سه مشاور، نظرات هم را تایید کردند. حالا دیگر من با قاطعیت تصمیم به طلاق گرفته بودم، اما پنج سال طول کشید تا مهریه و دادگاه و افسردگیهای بعد از طلاق تمام شود. این ازدواج فقط سه ماه دوام داشت و بعد از آن ما به هیچ وجه با هم ارتباطی نداشتیم و من در این سالهها مدام در کارگاهها و کلاسهای شخصیتشناسی و خودآگاهی شرکت میکردم تا پسر ساده و ناآگاه قبل نباشم.»
تحلیل روان شناسی
- این مورد بهخوبی مشکل انتخاب غلط را نشان میدهد که درصورت کمکگرفتن به موقع از مشاوره قبل از ازدواج، اینگونه طلاقها اصلا شکل نمیگیرد. با انجام مشاوره قبل از ازدواج و انجام تستهای روانسنجی میتوانید از یک ازدواج اشتباه و طلاق پیشگیری کنید. شناخت قبل از ازدواج فقط مختص به شناخت طرف مقابل نمیشود؛ بلکه باید ابتدا از خود و خواستههایتان هم شناخت داشته باشید. بهطور قطع، آگاهینداشتن از مشکلات و نیازهای روانی میتواند با یک انتخاب اشتباه در زندگی فرد، مشکلساز میشود. کمکگرفتن از مشاور در تصمیمگیری و انتخاب برای ازدواج میتواند درصد خوشبختی را بالاتر ببرد.
تحلیل روانشناختی فیلم «همسر»
مهم اصل توست، نه اسبی که از آن افتادهای!
معلولیت محدودیت نیست