menu button
سبد خرید شما
حرف نگفته‌ی 10 ساله - داستان
موفقیت  |  1404/07/30  | 

حرف نگفته‌ی 10 ساله

داستان کوتاه

بابک چشمکی زد و با لبخند گفت:

  • «بالاخره رفاقت بیست‌ساله باید یه جایی به درد بخوره دیگه؛ مگه نه؟»


سری تکان دادم، خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:

  • «چی بگم والا! بالاخره دوستیم دیگه!»


این را گفتم و سیگاری از توی پاکت روی میز برداشتم و روشن کردم. بابک که حالا موبایل را کنار گوشش گذاشته بود به من اشاره‌ای کرد و گفت:

  • «یکی هم واسه‌ی من روشن کن رفیق قدیمی!»


بعد خنده‌ای کرد و بلافاصله انگار که آن طرف خط وصل شده باشد، ادامه داد:

  • «سلام عزیزم! خوبی؟... خوشحال باش که جور شد ... آره خوشگل خانوم ... امشب رو با‌همیم.... نه، خیالت راحت... ردیفش کردم...»


به اینجا که رسید به طرف من برگشت، پوزخندی زد، جلوتر آمد و سیگار روشن را از دستم گرفت. کام عمیقی گرفت و همان‌طور‌که دودش را بیرون می‌داد، به نفر پشت خط گفت:

  • «البته بگم‌ها، با کمک یکی از دوستای قدیمی ... پسر گلیه ... آقا سروش، رفیق ناب و پایه‌ی خودم .... حالا یه بار می‌یارمش ببینیش... پس تا یکی دو ساعت دیگه می‌بینمت ... فعلا عزیزم.»


بعد دو تا پُک محکم پشت سر هم به سیگارش زد و باقی‌مانده‌اش را خاموش کرد و انگار که با خودش بلند‌بلند حرف بزند، گفت:

  • «خب، حالا یه دوش بگیرم و آماده بشم... باید زودتر برم.... دم غروبه، ترافیکه...»


این‌ها را که با خودش می‌گفت داخل حمام شد و در را بست. بلافاصله صدای آب با سکوت من و خانه در هم آمیخته شد. می‌دانستم پایش را که از خانه بیرون بگذارد، من می‌مانم و هجوم یک عالمه فکر جور‌وا‌جور! من می‌مانم و هزار‌و‌یک خاطره و اما و اگر! من می‌مانم و یک پاکت سیگار و تا صبح نخوابیدن! توی خودم بودم که یک دفعه دیدم بابک با حوله وسط اتاق ایستاده است.


انگار از قیافه‌ام فهمیده بود که دلخورم. همان‌طور‌که حوله را روی سرش می‌کشید و موهای بورش را خشک می‌کرد گفت:


  • «دلخور نباش دیگه سروش! گفتم که این بار دفعه‌ی آخره. دیگه تعطیلش می‌کنم! اصلا خودم هم می‌خوام بچسبم به زندگی!»
  • «تو الان چند ساله همش میگی دفعه‌ی آخره! بابا تو مریضی بابک؛ و گرنه ...»


حرفم را ادامه ندادم. نمی‌خواستم هیچ حرفی از نرگس به میان بیاورم. گاهی من جای بابک از بردن نام نرگس خجالت می‌کشیدم. اما دلم می‌خواست به او بگویم که آخر تو از نگاه نرگس خجالت نمی‌کشی؟ این همان دختری نبود که زمین و زمان را برایش به هم دوخته بودی؟ این همان دختری نبود که به خاطرش از همه کس و همه چیز گذشتی؟ حالا داری به همین آدم خیانت می‌کنی؟ داری نرگس را دور می‌زنی؟


دلم می‌خواست می‌توانستم و به او می‌گفتم که اگر نرگس تو را توی کافه با فلان دختر یا دست در دست با فلان زن یا نفس به نفس با فلان نفر ببیند می‌خواهی چه کنی؟ کاش می‌توانستم بگویم که افتادن از چشم نرگس چقدر دردناک است! اگر ببیندت و یک لحظه سرش را و نگاهش را پایین بیندازد، آوار می‌شوی!


اما نگفتم؛ هرگز نگفته بودم و آن لحظه هم نگفتم. بابک به اتاق خواب رفته بود و صدای سشوار می‌آمد. همان‌طور‌که داشت آماده می‌شد، آوازی را هم زیر لب زمزمه می‌کرد. چقدر این تصویرها در این سال‌ها برای من تکرار شده بود. انگار همیشه از خانه‌ی محقر و مجردی من شروع می‌شد. اینجا قول و قرار می‌گذاشت، اینجا آماده می‌شد و از اینجا می‌رفت!


بوی ادکلن تلخ و خُنکش که در هوای خانه می‌پیچد، یعنی تا چند لحظه‌ی دیگر بابک از خانه بیرون می‌رود. از جلویم رد شد و به سمت در رفت. در را باز کرد و نگاهش دوباره سمت من چرخید و گفت:


  • «خب سروش جون، من رفتم. پس حواست به گوشیت باشه. البته به تلفن خونه هم حواست باشه. یادته که اون بار به تلفن خونه زنگ زد! اگر هر خبری شد به من بگو! دمت گرم! البته فکر نکنم دیگه امشب خبری ازش بشه، ولی خب بازم ....»


و دیگر چیزی نگفت. با آن نگاه زاغ و چشم‌های آبی چشمکی زد و در را پشت سرش بست. حالا من مانده بودم و سکوت خانه‌ای که مثل خوره به جانم می‌افتاد و از درون مرا می‌خورد. مثل دیوانه‌ها مدام به گوشی بی‌جان تلفن و صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کردم. هی سیگار روشن می‌کردم و توی 40 متر خانه راه می‌رفتم. تلویزیون را روشن و خاموش می‌کردم. ساعت را می‌دیدم، اما نمی‌گذشت که نمی‌گذشت.


خودم آنجا بودم، اما انگار وجودم تکه‌تکه شده بود. تکه‌ای از من کنار نرگس بود. انگار می‌دانستم الان توی خانه، تنها نشسته و احتمالا کتاب می‌خواند. یا شاید هوای خوب اوایل بهار او را به پارک سر کوچه کشانده باشد. همان محله‌ی قدیمی، همان پارک با درخت‌های چنار بلند و بچه‌ها که می‌دویدند و بازی می‌کردند.


همان جا بود که 10 سال پیش به من گفت که بابک به او پیشنهاد ازدواج داده و او هم قبول کرده است. همانجا بود که آنچه را که سال‌ها در دل داشتم و نگفته بودم به او گفتم؛ که کاش نگفته بودم! اما گفتم و نرگس اخم‌هایش را در هم کشید و نگاهش را پایین انداخت. همانجا بود که افتادم؛ از چشم‌هایش. همانجا بود که نرگس دیگر حرفی نزد، اما می‌دانم دلش می‌خواست بگوید «حالا وقت این حرف‌هاست! این همه مدت لال بودی پسر؟ حالا که من دل به کس دیگری دادم؟ اصلا من فکر می‌کردم تو رفیقش باشی!»


من همیشه دوست بودم، رفیق بودم برای نرگس، برای بابک! آن‌قدر دوست بودم و هستم که هنوز هم نرگس وقتی می‌خواهد از حال بابک خبردار شود سراغش را از من می‌گیرد. آن‌قدر دوست بودم و هستم که هنوز وقتی بابک می‌خواهد نرگس را دور بزند، به او می‌گوید که با من است! من همیشه دوست بودم و دوست مانده‌ام. آن‌قدر دوست که دهانم قرص است تا زندگی این دو به هم نخورد. تکه‌ای از وجودم پیش نرگس بود و آن تکه همان جا لابه‌لای درخت‌های قدیمی پارک یا بین صفحات رمانی که نرگس می‌خواند یا در سریالی که نرگس می‌دید جا خوش کرده بود.


اما تکه‌ی دیگرم پیش بابک بود؛ پیش دوست بیست ساله‌ام که نمی‌دانم دارد چه می‌کند؟ الان که دست نفر دوم یا نمی‌دانم چندم را گرفته، به نرگس هم فکر می‌کند؟ یا حتی به من؟ به من که حتما فکر می‌کند و با خودش می‌گوید عجب رفیق خوبی دارم! نکند بگوید این احمق را خوب گیر آورده‌ام؟ از من به نفر مقابلش چه می‌گوید؟ می‌گوید «عجب رفیق پایه‌ای دارم!» یا می‌گوید «این پسره‌ی کودن از اولش لاپوشانیِ خراب‌کاری‌های من را می‌کرد؟»


اصلا چه فرقی می‌کند. من باید آدم خوبه باشم که هستم؛ رفیق خوب و قابل‌اعتماد برای دو نفر! برای دو نفر که خودشان به خودشان اعتماد ندارند. اما انگار من این وسط فرق می‌کنم. به بابک می‌گویم خیالش راحت باشد که نرگس نمی‌فهمد. به نرگس می‌گویم خیالش راحت باشد که بابک پیش من است و تمام فکر و ذکرش پیش زن و زندگی‌اش! این‌جوری هم من نقش دوست خوب را بازی می‌کنم و هم یک زندگی پایدار است. مگر این‌طور نیست؟



***


صدای گوشی موبایلم بلند می‌شود. پیامی آمده است. انگار می‌ترسم نگاهش کنم. بلافاصله پیامی دیگر! و یکی دیگر. سراغش می‌روم. هر دو تایشان پیام داده‌اند. همیشه همین‌طور است. معمولا با هم پیام می‌دهند یا تقریبا هم‌زمان زنگ می‌زنند. انگار دل‌هایشان با هم شور می‌افتد. آیا همین نشانه‌ی خوبی نیست؟ یعنی دل‌هایشان پیش هم است. همین کافی نیست؟ گوشی را نگاه می‌کنم. نرگس پیام داده است:


«آقا سروش سلام. یکی دو بار به بابک زنگ زدم، جواب نداد. شاید گوشیش رو بی‌صدا کرده. میشه بهش بگین یه زنگ به من بزنه!»


و دو پیام از بابک:

«سروش نرگس چند بار زنگ زده! من جلوی این دختره زیاد خوش ندارم جوابش رو بدم. یه کاریش بکن»


و پیام دومش:

«سروش خبرش رو بده! یه چیزی بهش بگو که فعلا دست به سر بشه تا خودم سر وقت بهش زنگ بزنم»


در جواب بابک یک «اوکی» نوشتم و تمام.


اما دستم نمی‌رفت جواب نرگس را بدهم. چه باید می‌گفتم؟

«سلام نرگس...»


مکث کردم. یک "خانم " به بعد از اسمش اضافه کردم:

«سلام نرگس خانم، بابک ...»


نوشته را پاک کردم:

«سلام نرگس خانم. خوبین؟ خانواده خوبن؟ بابک....»


خب باید چه می‌نوشتم؟ بابک چی؟ احتمالا باید می‌گفتم حمام است یا سرش درد می‌کرده و خوابیده! یا رفته بیرون چیزی بخرد و گوشی‌اش 

را جا گذاشته! باید یک چیزی می‌گفتم. دیگر در این سال‌ها دروغ‌گوی قهاری شده بودم. کافی بود نرگس راضی شود؛ مهم نبود چطور! 


کافی بود بابک به قرارهایش برسد و به او خوش بگذرد. من هم همین که بمانم خانه و سیگار بکشم و کاری کنم که این دو نفر خیالشان راحت باشد ظاهرا کافی بود. 10 سال بود که این نقش تکراری را بازی می‌کردم. اما حالا به نظرم 10 سال کافی بود.


حس می‌کردم این نقش دیگر به من نمی‌آید.سیگاری که بیخود توی جاسیگاری دود می‌کرد را له کردم. موهایم را دادم عقب و گوشی را دو دستی گرفتم. همه‌ی آنچه نوشته بودم را پاک کردم و دوباره نوشتم:


«سلام نرگس، خوبی؟ راستش باید در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم. می‌تونم زنگ بزنم تا یه کم با هم حرف بزنیم؟»



نویسنده : مرتضی فقیه‌نصیری

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background