menu button
سبد خرید شما
ورودی پرونده بحران میانسالی
موفقیت  |  1404/02/16  | 

جزایر قناری

ورودی پرونده بحران میانسالی


کنج آخرین صندلی اتوبوس نشسته‌ام و سرم را به شیشه‌ای که آفتاب کم‌جان زمستانی گرمش کرده، تکیه داده‌ام. مقصد؟ واقعا نمی‌دانم. شاید سری به پدرزنم زدم. یکی دو هفته است که ندیدمش. حتما کلی گلایه دارد که سرم خالی کند! باید برایش دلیل بیاورم، دروغ بگویم و بهانه‌تراشی کنم. ولش کن! نیازی به خودشیرینی نیست. خودشان امشب مهمانمان هستند. می‌توانم همان موقع از دلش در بیاورم. دو پسر نوجوان با لباس‌های فرم مدرسه می‌آیند و در صندلی جلوی من جا می‌گیرند. چقدر سرخوشند. خوش‌بحالشان! حتما یا از مدرسه فرار کرده‌اند یا زودتر از خانه بیرون زده‌اند که این ساعت آزادانه این طرف و آن طرف می‌روند.  

اتوبوس که راه می‌افتد باز به مقصد فکر می‌کنم. مسخره است؛ مرخصی گرفته‌ام، ولی پشیمانم. آمده‌ام بیرون، اما نمی‌دانم مقصدم کجاست! بهتر نیست حالا که وقت دارم سری به اداره بیمه بزنم و ببینم آیا سوابق سال 84 را به پرونده‌ام اضافه کرده‌اند یا نه؟ اگر اضافه کرده باشند که نور علی نور خواهد شد. سه سال زودتر بازنشسته می‌شوم. سه سال کمتر تلف می‌شوم. روی نامبارک رئیس را سه سال کمتر خواهم دید؛ اما راستش حوصله اداره شلوغ بیمه را ندارم. حداقل باید دو ساعت در صف بمانم. رفتار متصدی آنجا هم حتما روی اعصابم می‌رود. دلم نمی‌خواهد روزم را خراب کنم.

در ایستگاه بعدی، دو نوجوان از اتوبوس پایین می‌پرند. از پشت پنجره اتوبوس نگاهشان می‌کنم که با حالت دو از میان ماشین‌ها عبور می‌کنند و در پیاده‌روی آن سوی خیابان وارد یک فروشگاه ورزشی می‌شوند.

سرم را که بر‌می‌گردانم می‌بینم مرد جا‌افتاده‌ای جای آن‌ها را گرفته. هم‌سن‌و‌سال خودم است. عطر خوشبویش برای لحظاتی حواسم را پرت می‌کند. این عطر را من هم زمانی استفاده می‌کردم. فکر کنم نامش «جوزپه» باشد. آن وقت‌ها بیشتر حوصله داشتم و به خودم می‌رسیدم، حالا اما بی‌نیازی عجیبی را به این چیزها احساس می‌کنم. تلفنش زنگ می‌خورد. انگار دارد با همسرش درباره رنگ ماشین لباسشویی که می‌خواهند بخرند بحث می‌کند. او می‌گوید رنگ نقره‌ای به وسایل خانه‌شان بیشتر می‌آید، ولی زنش موافق نیست! چقدر اصرار می‌کند مرد گنده! خدا را شکر که آخرش قبول می‌کند، وگرنه حالا حالاها باید شنونده بحثشان می‌بودم.

گوشی را از جیبم در می‌آورم، ولی چشمانم تار می‌بیند. هنوز به عینک عادت نکرده‌ام. دائم یادم می‌رود که جیب کتم را چک کنم. حالا خیلی واضح می‌بینم که متن پیام رسیده تبلیغ یک تور 7 روزه به جزایر قناری است. پوزخند می‌زنم. جوان‌تر که بودم با چند نفر از دوستانم قرار گذاشته بودیم یک ماه کار و زندگی را ول کنیم و برویم دور اروپا را بگردیم. همین جزیره هم جزو برنامه‌مان بود؛ از همان برنامه‌ها که هیچ‌وقت اجرا نشدند. بخشی از پولم برای شهریه دانشگاه رفت، بخش دیگری برای اجاره خانه دانشجویی و مقداری را هم برای خرید موتور سیکلتی که آخرش هم دزد بردش، به باد دادم. چند دست لباس مارک گرفتم که لقب خوش‌تیپ دانشگاه را مال خودم کنم و وقتی به حسابم نگاه کردم، دیدم دیگر پول سفر به شمال را هم ندارم!

خوب که فکر می‌کنم می‌بینم حالا هم اوضاعم فرق چندانی نکرده است. اقساط بانک امانم را بریده و زنم هم اصرار دارد مدل ماشینمان را عوض کنیم. باید تدارک جشن فارغ‌التحصیلی دخترمان را هم از حالا ببینیم. کلاس‌های فوق‌برنامه‌ پسرمان شروع شده‌اند و باید بیشتر کنارش باشم. دختر‌خاله زنم برای بار چهارم بچه‌دار شده و باید سری هم به خانه آن‌ها بزنیم. قبض‌های تلفن و گاز و برق را هم باید تا یکشنبه پرداخت کنم. شیر ظرفشویی هم بدجور چکه می‌کند؛ شاید خودم بتوانم تعمیرش کنم.

اتوبوس در ایستگاه بعد توقف می‌کند. تابلوی بزرگ یک شرکت مسافرتی در سمت دیگر خیابان دلم را می‌لرزاند. باز یاد جزیره می‌افتم؛ دور‌افتاده، خلوت و مرطوب؛ همان جایی که پوستت مزه نمک دریا می‌گیرد؛ دریایی که تا چشم کار می‌کند امتداد دارد. از اتوبوس پیاده می‌شوم. عرض خیابان را طی می‌کنم و چشم از دفتر مسافرتی بر‌نمی‌دارم؛ جایی که بلیطی برای رفتن به جزایر قناری را در کشویی پنهان کرده و انتظار مرا می‌کشد. چقدر خوب است بوی سوسیس نیم‌سوخته و سیب‌زمینی کباب‌شده در کنار ساحل. چه زیبا می‌رقصند این کولیان اسپانیایی. ولی چرا تار می‌بینمشان؟ نزدیک‌تر که می‌شوم دیگر هیچ نمی‌بینم جز چند تصور گنگ و در هم. باز یاد می‌آید که این عینک لعنتی نزدیک‌بین است. از روی چشمانم برش می‌دارم و از کنار دفتر مسافرتی رد می‌شوم، داخل یک قصابی می‌شوم و دو کیلو گوشت تازه سفارش می‌دهم. پدر‌زنم عاشق کباب بره است.  

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background