شاید برای امروز!
شیوانا همراه شاگردان از جادهای کنار رودخانه عبور میکردند. به خاطر باران شدید چند روز قبل جریان آب رودخانه بسیار شدید بود و کمترین بیاحتیاطی میتوانست باعث لغزیدن عابران و افتادن آنها داخل آب شود.
در حین قدم زدن یکی از شاگردان جدید شیوانا که تازه به مدرسه آمده بود گفت: "من قبلا نزد استاد بزرگی در دهکدهای دوردست درس میگرفتم. او میگفت ما آدمها هر کدام ماموریتی داریم و دلیل اینکه تا الان زندهایم این است که هنوز آن ماموریتی را که به خاطرش اجازه حیات یافتهایم، انجام ندادهایم."
شیوانا با لبخند گفت: "آن استاد به شما نگفت چگونه بفهمیم ماموریت ما در زندگی چیست؟"
شاگرد جدید پاسخ داد: "استاد گفت وقتش که برسد خودمان میفهمیم و بعد از آن دیگر بودنمان در این دنیا ضرورتی ندارد و از آن به بعد است که دیگر زندگی ما را نمیخواهد!"
چند دقیقه در سکوت گذشت. در این هنگام یکی از عابران که کودکی نحیف بود بیش از حد به لبه رودخانه نزدیک شد و به خاطر لیز بودن زمین سر خورد و داخل آب خروشان رودخانه افتاد و با زحمت خودش را به سنگی بزرگ وسط آب چسباند. اما جریان آب بسیار شدید بود و آن کودک نمیتوانست زیاد طاقت بياورد. مادر کودک شروع به فریاد کرد و از عابران کمک خواست اما به خاطر جریان شدید رودخانه هیچکس جرات نمیکرد به آن کودک کمک کند.
شاگرد تازه وارد با صدایی لرزان گفت: "هیچ فایدهای ندارد، زمان مرگ این کودک فرارسیده و از هیچکس کاری ساخته نیست."
در این لحظه شیوانا بلافاصله طنابی را از داخل کولهپشتی درآورد و به کمر خود بست و سر دیگر طناب را به دست شاگردان داد تا او را نگه دارند و خودش با عجله به داخل آب رودخانه شیرجه زد و شناکنان خود را به کودک رساند و طناب را به کمر او بست.
با زحمت زیاد شاگردان توانستند شیوانا و کودک را از آب نجات دهند. وقتی هر دو سالم و سلامت به ساحل رودخانه رسیدند. شاگرد تازهوارد باتعجب از شیوانا پرسید: "شما با این سن و سال چرا جان خود را به خطر انداختید؟ با این سیلاب وحشتناک هر لحظه امکان داشت جان خود را از دست بدهید؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "گفتم شاید ماموریتی که به خاطر آن تا الان زنده ماندهام نجات همین کودک باشد. برای همین درنگ نکردم و سر وقت ماموریتی که به خاطرش این همه زندگی کردهام رفتم. اما الان که نجات یافتیم فهمیدم که..."
در این لحظه شیوانا ساکت شد و به سطح رودخانه خیره ماند. شاگرد تازهوارد با کنجکاوی پرسید: "چه چیزی را فهمیدید؟"
شیوانا با لبخند گفت: "فهمیدم که ماموریت من باید چیز دیگری همین دوروبرها باشد! به تو هم پیشنهاد میکنم به جای جستوجوی ذهنی ماموریت زندگیات، در همین الانهای زندگی خودت به دنبال انجام یک کار بهدردبخور باشی. در این صورت وقتی عمرت به پایان میرسد میفهمی که هزاران ماموریت ارزشمند را به انجام رساندهای و کاینات هر بار به تو یک فرصت جدید برای ماموریت بعدی داده است."