menu button
سبد خرید شما
سگ را با خودم می‌برم (داستان های شیوانا)
موفقیت  |  1403/01/21  | 

سگ را با خودم می‌برم


شیوانا ا‌ستاد معرفت با عده‌ای در کاروانی همسفر بود. یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدر و مادر پیرش سفر می‌کرد و حرمت آن‌ها را نگاه نمی‌داشت و دایم با صدای بلند و پرخاشگری با آن‌ها صحبت می‌کرد.  هیچ‌کس هم به‌خاطر هیکل و بی‌ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت.

در طول سفر آب ذخیره کاروان تمام شد و همه در سایه درختی متوقف شدند تا فکری برای تشنگی و تامین آب کاروان کنند. شیوانا که طاقتش بیشتر بود و مهارت مسیریابی داشت، تصمیم گرفت پای پیاده به آن سوی تپه‌ای برود و چشمه‌ای بیابد. به‌همین خاطر سگی از سگ‌های نگهبان کاروان را انتخاب کرد تا با خود ببرد و  در مسیر تنها نباشد. 

یکی از کاروانیان گفت‌: ”ای ا‌ستاد معرفت. پیشنهاد می‌کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر بتواند به شما کمک کند!“ شیوانا تبسمی‌کرد و گفت‌: ”این جوان نسبت‌به کسانی که او را به دنیا آورده‌اند و بزرگ کرده‌اند این‌قدر ناسپاس و بی‌ادب ا‌ست! او چگونه می‌تواند هنگام حادثه به من که با او غریبه‌ام کمک کند!!؟ من ترجیح می‌دهم سگ را با خودم ببرم!!؟“

شیوانا این را گفت و به‌همراه سگ به‌سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا موفق شد چشمه آبی پیدا کند و عده‌ای از روستاییان محلی را با مشک‌های پر از آب نزد  کاروان تشنه و در راه مانده بیاورد.


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background