داستان ۳۶ جلوی در ازدحام جمعیت چشمک میزد آدمها میآمدند و میرفتند و من شبیه نخستین نگاه کودک به چشمان مادرش به آنها زل زده بودم صداها پوششها گویشها و رفتارهایی که از آنها تراوش میکرد همه برایم غریب بود.. خودم را که جمع و جور کردم چشمم به تاکسیهایی افتاد که درست مقابل فرودگاه ردیف شده بودند، پلهها را پایین آمدم و یکی از رانندگان که در صف ایستاده بودند در را برایم باز کرد. روی صندلی عقب نشستم. راننده برگشت، یک من نگاه کرد و چیزی گفت. اول نفهمیدم بعد متوجه شدم آدرس را میپرسد تکه کاغذی که روی آن آدرس هتلی که رزرو کرده بودم نوشته شده بود به راننده دادم و او به راه افتاد […]
