آنچه در این مطلب میخوانید [ ]
داستان ۳۶
جلوی در ازدحام جمعیت چشمک میزد آدمها میآمدند و میرفتند و من شبیه نخستین نگاه کودک به چشمان مادرش به آنها زل زده بودم صداها پوششها گویشها و رفتارهایی که از آنها تراوش میکرد همه برایم غریب بود..
خودم را که جمع و جور کردم چشمم به تاکسیهایی افتاد که درست مقابل فرودگاه ردیف شده بودند، پلهها را پایین آمدم و یکی از رانندگان که در صف ایستاده بودند در را برایم باز کرد. روی صندلی عقب نشستم. راننده برگشت، یک من نگاه کرد و چیزی گفت. اول نفهمیدم بعد متوجه شدم آدرس را میپرسد تکه کاغذی که روی آن آدرس هتلی که رزرو کرده بودم نوشته شده بود به راننده دادم و او به راه افتاد …
از پنجره به بیرون خیره شدم، همه چیز مثل ورق خوردن برگهای یک کتاب از مقابلم گذشته بود آن روزهای آخرم در ایران با خودم فکر کردم وقتی از اینجا بروم حس و حال کرم ابریشمی را خواهم داشت که از پیله بیرون میآید و بال هایش را برای پرواز باز میکند.
اما آیا حالا حس آزادی میکنم؟ جوابی برای این سؤال نداشتم اما ناخودآگاه یاد این مصرع از فاضل افتادم: (به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد).
ابرهای تیره به آسمان آمده بودند و کمی بعد با خوردن اولین قطرههای باران به گونههایم شیشه را بالا کشیدم باران شدیدتر میشد و همه چیز مات به نظر میآمد. شهر بزرگ بود و پر از آسمان خراش.
خیابانها تمیز و صاف بودند. مردم دغدغهٔ زندگی نداشتند. در چهار راهها خبری از کودکهای گل فروش و فال حافظ گیر نبود رانندهها مدام بوق نمیزدند. اینجا کار فراوان است اما جوانهایش حوصلهٔ کار ندارند، یک جوان ترجیح میدهد به جای اینکه تمام وقت رروزش را مثلاً پشت یک میز بنشیند، با عشقش در ساحل دریا قدم بزند و عطر نسیم عصرگاهی را تجربه کند. راننده جلوی هتل ایستاد من پیاده شدم چمدانم را تحویل گرفتم راننده رفت و من با این همه ناآرامی تنها ماندم. آیا دلم برای استشمام بوی وطن تنگ نخواهد شد برای مردمان باصفای کشور چطور؟ برای خانواده و دوستانی که رهایشان کردم چه؟
عیسی کیانی کری – خوزستان
***
داستان۳۷
از فرودگاه خارج شدم همانجا ایستادم دوربرم را نگاهی کردم برایم حس عجیبی داشت. حس غریبانهای که چطور میتوانم با مردمی که هیچ شناختی ندارم ارتباط برقرار کنم و از همه سختتر که تنها چطور زندگی کنم اما از درون کسی مرا هل میداد و تشویق میکرد “قدم بگذار و برو مگه آرزوی دیروز تو همین نبود؟
تحصیل در کالج خارج از کشور کی باور میکرد که امروز تو بتونی اینجا باشی دانشگاه آکسفورد” از فرط هیجان بلند گفتم وای خدای من مردمی که در حال رفت و آمد بودند با تعجب نگاهم کردند اما اهمیتی ندادم این حس ماجراجویانه و هیجانم قویتر از نگاه مردم بود به سمت تاکسی فرودگاه رفتم و مرا تاهتلی که قبلاً رزرو کرده بودم برد و پس از آنکه داخل هتل شدم به سمت پیش خوان هتل رفتم مدارکم را از جیب جلوی چمدانم در آوردم و بعد از تحویل گرفتن مدارکم.
شخصی را به نام ماری صدا زد از پذیرش هتل در خواست کردم که یک سیم کارت برایم بگیرد ماری زن میان سال با پوستی تیره و کمی چاق بود که مرا به اتاق راهنمایی کرد در را باز کرد کلید را تحویلم داد. من هم از داخل کیف پول چرمیام اسکناسی را به عنوان پاداش پرداختم و بعد از تشکری (tanky) به سمت آسانسور رفت و من وارد اتاق شدم کفشهایم را در آوردم و گذاشتم کنار در ورودی..
اتاق مناسب و جمع و جوری برای یک نفر بود یک تخت مرتب و تمیز کنار پنجره و روبروی آن تلویزیونی که روی دیوار نصب بود و آن طرف کنار در میز و آیینهای بود و ساعتی که ساعت همان کشور را نشان میداد. به ساعتم نگاه کردم هنوز تنظیم اش نکرده بودم به وقت ایران بود. چمدانم را باز کردم لباس و حولهام را برداشتم تا خستگی غبار سفر را از تنم دور کنم و بعد از آن کمی دراز کشیدم در اتاقم به صدا درآمد طبق سفارشم غذای به مزاج یک ایرانی و همان طور یک سیم کارتی که سفارش داده بودم آورده بودند.
اولین کاری که کردم سیم کارت را روی گوشیم گذاشتم به مامانم زنگ زدم با دومین بوق گوشی صدایی از آن طرف خط آمد صدای مادرم بود که سلام کردم و گفتم: مامان بلاخره رسیدم و بعد از تعارفات همیشگی و گفت و گو خداحافظی کردم.
نشستم و ناهارم را روی میزی که داخل اتاق بود خوردم و وسایلم را از چمدانم در آوردم چنددست لباس و کتابهای که آورده بودم و بعد آن روی تخت دراز کشیدم به فردا فکر میکردم که باید برم دانشگاه و یک سری از کارهای باز مانده را انجام بدم تا دو هفته دیگه کارهام آماده باشه که خوابم برد دم عصر بود که از صدای باران از خواب بیدار شدم به سمت پنجره اتاق رفتم بیرون را تماشا کردم مردمی که با عجله برای در امان ماندن از باران تند تند قدم بر میداشتند اما من بر عکس همه عاشق این هوای ابری و بارانیام چون احساساتم را همچون دانهای میپروراند و آن را چون گیاهی سبز میکند پس از اتاق خارج شدم نتوانستم منتظر بالا آمدن آسانسور باشم از پلهها پایین آمدم به طرف پیش خوان رفتم و کلید را تحویل دادم تا در همان نزدیکیهای هتل کمی قدم بزنم زمین از خیسی باران همچون آیینهای صاف و صیقل دادهای شده بود و عطر آن همه جا را پر کرده بود راه میرفتم و با نفسهای عمیق ریههایم را پر از عطر شاعرانه کردم گذاشتم رویای درونم را تا آن طرف مرزها پرواز کند..
دوهفته بعد از آن که تمام کارها درست شد وارد دانشگاه شدم چند روز اول ظاهر شرقیام برایشان عجیب بود اما کم کم توانستم با چند نفری دوست شوم و با آنها ارتباط برقرار کنم انسانها هر کجا که باشند و هر زبان و فرهنگی که داشته باشند اما در اصل انسانیت همهمان واحد هستیم. هر کداممان پر از اندیشهها و خواستههایی هستیم.
میشود در غربت هم دوستانی یافت. از آن روزها چند سالی میگذرد و حالا کوله باری از تجربهها و چیزهای بسیار زیادی از فرهنگهای مختلف آموختم دلم بد جوری هوای خانهام را کرده است. منظور همان وطنم هست با تمام خوبیهای که این جا دارد وطنم عطری دیگری دارد. درست است اینجا هم آسمانش آبیست و اما آنجا…
صبا شاکری قزلحصار- مشهد
***
داستان ۳۸
تا دقایقی قبل فقط هیجان داشتم اما ناگهان ترس رو به رو شدن با دنیای جدید تمام وجودم را احاطه کرده بود. چرا حالا باید این افکار مجهول به ذهنم خطور کند؟ چگونه شد که تهران خودمان را رها کردم و به اتاوا آمدم؟ مگر میشود دلم برای صرف یک استکان چای، آن هم کنار عزیزانم تنگ نشود؟
یا قدم زدن در خیابانهای شلوغ کنار همهٔ کسانی که مثل خودم هستند معمولی اما خواستنی! دیگر چه کسی صبحها از خوابِ ناز بیدارم میکند یا دلیل قهقه هایم میشود؟ یلدا که میآید به دستهای چروک و نرم چه کسی پناه ببرم برای نوازش؟
زمستان که میشود، باز هم شور و شوق برف بازی را خواهم داشت؟ اینجا دیگر کسی نگرانم نمیشود. دلهرهای برای آمدن یا نیامدنم وجود ندارد! سؤال اصلیای که اکنون از خودم دارم این است که آیا همان آدم معمولی خوشحال خواهم ماند؟ یعنی غربت دلیل این قطره اشکی است که از گوشه چشمانم پایین میآید یا دل تنگی و حس حماقت!
دلم میخواست از همانجا برگردم. چند دقیقه گذشت و من همانطور چمدان به دست رو به روی درب فرودگاه بهت زده ایستاده بودم. آرزو میکردم تمام اینها کابوس باشد ولی چیزی نبود جز حقیقتی تلخ که بدون فکر در آن پا گذاشته بودم…!
صدیقه خادمی تربتی – مشهد
***
داستان ۳۹
قولی که آن لحظه به خودم موقع خروج از در فرودگاه دادم رو خوب یادمه و نتیجه اون قول این شد که بعداً تمام موفقیتهای کوچک و بزرگم رو جشن گرفتم و هر روز به خودم یاداوری کردم که حسین، تویی که توانستی از هیچ این همه بسازی، مطمئن باش از این به بعد بهتر و بزرگترش رو هم میتونی بسازی و این حرف باعث میشه شوق آینده منو از جاش بکنه و من قویتر و سریعتر به سمت هدفهای بزرگترم حرکت کنم.
حسین فرشی – آلمان/ برلین
***