آنچه در این مطلب میخوانید [ ]
داستان ۲۹
سرانجام بغض گلویم شکست. مثل دیوانهها به این طرف و آن طرف نگاه میکردم. چه چیز در انتظار بود؟ آیا آنجا هم قرار بود شکست بخورم؟ آیا به هدفم میرسیدم؟ صداهایی که در سرم مدام تکرار میشدند. چقدر برای این روز لحظه شماری کرده بودم اما حالا احساس پوچی میکردم.
سوار تاکسی شده و به سمت دانشگاهی که به من پذیرش داده بود میرفتم. چشمانم را بسته بودم و غرق افکار شده بودم. در تاریکی، توفان شن مهیبی را تصور میکردم. گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر سمت میدهد. تو سمت را تغییر میدهی، اما توفان دنبالت میکند. تو باز برمیگردی اما توفان با تو میزان میشود. این بازی همواره تکرار میشود. مثل رقص شومی پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که دورادور بدمد بلکه این توفان خود توست. چیزی است درون تو. بنابراین تنها کاری که میتوانی بکنی تن دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون توفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن داخلش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن، و توفان که فرونشست، یادت نمیآید چه بر سرت آمده و چطور زنده ماندهای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعاً سررسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. گذر از کوچه و خیابانهای غریب، ورود به جامعهای جدید و دنبال کردن نقطهای روشن در دوردستها، همه چیز مرا میترساند اما دلم قرص بود زیرا میدانستم او مرا هرگز فراموش نمیکند.
مهدی صدری نیا
***
داستان۳۰
نگاهی به پشت سرم انداختم؛ به گیت و مامورش که اجازه ورودم را به این کشور داده بود، به همه مردمی که اطرافم بودند و شاید در غربت تنهایی خودشان گم شده بودند درست مثل من که حالا جلوی در فرودگاه کشوری که همیشه آرزوی بودن در آن را داشتم ایستاده بودم. بوی تنهایی و بی کسی را میتوانستم بخوبی استشمام کنم؛ حالا من تنهاتر از همیشه بودم. هرچیزی در زندگی بهایی دارد؛ شاید بهای زندگیام، داشتن همه چیز و نداشتن همهاش است؛ تنهایی.
باران میآمد؛ چترم در اعماق چمدانم جا خوش کرده بود و زیر لباسهایم مدفون شده بود، بیرون آوردنش برایم دشوار بود. خودم را به قدم زدن زیر باران ترغیب کردم و با فکری وسواس گونه که الآن اگر مامان اینجا بود حسابی دعوایم میکرد. مبارزه کردم چرا که الآن مامان اینجا نبود و من باید بارانی را که به استقبالم آمده بود در آغوش میکشیدم. از سر تا پا یخ زدم؛ وجودم از درون یخ زد. اشک به گوشه چشمان دوید اما مانع از رسیدنش به خط پایان گونههایم شدم. در این جنگ باید من برنده میشدم؛ جنگی که آتش افروز و آتشنشانش خودم بودم. نه، این طور نمیشد باید خودم را آرام میکردم. علیرغم نابلدی رهسپار خیابانهای باران خورده و بیگانه شدم. حالا من بودم و من؛ دختری تنها، شبیه موش آب کشیده که چمدانی غول پیکر دنبالش راه افتاده و غر میزند.
دریاچهای که با درختانی انبوه محصور شده بود مقابل چشمانم رنگ گرفت، جان میداد برای ساعتها نشستن و طراحی کردن منظرهاش. دریاچه به طرزی غریب مرا صدا میزنَد؛ به سمتش میروم. حالا دختری رنگ پریده با چهرهای مواج به من زل زده. دستانم را باز میکنم و جلو میبرم تا در آغوش بگیرمش. نمیشود که نمیشود. سیل اشکهایم به دریاچه جاری میشود، میشکنم.
سیده شیما طبسی
***
داستان ۳۱
شاید خندهدار باشد اما میخواستم هرچه بیشتر طولش بدهم، و یک بار دیگر با واقعیتِ انتخابی که کردهام رو به رو شوم تا دوباره قورتش دهم، هضمش کنم و مانند یک انسانِ سیرِ راضی لبخند بزنم! اما نه، این اتفاق نیفتاد و سنگینی بغضی خشک گلویم را آزرد… به خودم گفتم: “باید شکیباتر باشی…”
جلوی در خروجی، نور خورشید باعث شد یک لحظه چشمانم را ببندم. پلکهایم را به هم فشردم و چند قطره اشک به سرعت روی گونههایم سرسرهبازی کردند… حداقل آنها کودکانه خوشحال بودند!
مردی آرام آرام به من نزدیک شد و پرسید تاکسی میخواهم یا نه. بی هیچ حرفی، آدرسی را که به آن زبانِ جدید و هنوز غریب روی کاغذ نوشته بودم، به دستش دادم. سری تکان داد و کمی جلوتر از من راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم. در ماشین، خودم را چسبانده بودم به در، شیشهٔ پنجره را کشیده بودم پایین و تصویرِ جهانِ تازه را غمگینانه اما با کنجکاوی ملایمی میکاویدم. یورشِ دوستانه و دستهجمعی بادها را روی پوست صورتم احساس میکردم. با خودم گفتم: “این دیگر حسی آشناست!” وزشی خنک و پیامآور که در هرجای دنیا که باشم، مرا به شکرگزاری وا میدارد. “باید شکیباتر باشم و تمام حسهای آشنا را یکی یکی پیدا کنم، به حافظه بسپارم، در آغوش بگیرم و با کمک گرفتن از آنها، خانهای امن در قلبم بسازم…”
با این فکر توانستم بغضم را مهار کنم و آماده شوم تا با زبانی دست و پا شکسته، راننده را امتحان کنم؛ شاید شبیه رانندههای کشورم، مشتاقِ صحبت و در میان گذاشتن اخبار و اطلاعات باشد، شاید یک مسافر خوشاخلاق که شنوندهٔ خوبی هم باشد، خستگی از تنش به در کند، شاید… اگر اینطور بشود، من یک حسِ آشنای دیگر پیدا خواهم کرد…
محدثه ابراهیمزاده گرجی
***
داستان ۳۲
ساعتم را از قبل به وقت محلی تنظیم کرده بودم. فرآیند خروج از هواپیما و سالن اصلی حدود چهل دقیقه طول کشید. ساعت حدود شش و چهلوپنج دقیقه صبح بود. بعد از خروج از سالن، اولین چیزی که انتظارم را میکشید نسیم صبحگاهِ آن دمِ آخرِ تابستان بود که گویی به استقبال من آمده تا با نوازش خویش مرا به دستان مطمئن پاییز بسپرد. پاییز برای مردمان دیار من شاید مظهر پیری، درماندگی و نومیدی باشد، برای من اما مسئله متفاوت بود. چیزی جز القای تازگی، شور و اطمینان نبود.
چند قدمی جلوتر متوجه آدرس ایستگاه مترو روی تابلوی راهنما شدم. بلیت مترو را در ایران با یک ساعت فاصله بعد از فرود رزرو کرده بودم. از فرودگاه هیثرو که در غرب لندن در منطقه هیلینگدون قرار داشت تا شهری در هشتاد کیلومتری شمال لندن، حدود دو ساعت با مترو طول میکشید. از ایستگاه هاتون کراس به ایستگاه کینگز کراس که رسیدم، با یک تغییر خط راهی مقصد اصلی شدم.
ایستگاه مترو اندکی شلوغ بود. محدوده سنی مردم، چهرهٔ جوان و دانشجویی شهر را نشان میداد. از ایستگاه تا مسافرخانهای که آن را هم از ایران رزرو کرده بودم، ده دقیقهای پیادهروی داشت. دوستم که دانشجوی دکتری دانشگاه هریوت وات اسکاتلند است، توصیههای زیادی در این زمینه کرده بود: “تا جایی که ممکنه، تمام کارا رو از قبل تو ایران انجام بده.”
وسایل چندانی نداشتم. انگار از فرط شور و اشتیاق تمام وسایلم را جاگذاشته بودم. تنها یک چمدان و یک کوله.
مدارک مورد نیازم را از کوله برداشتم و از مسافرخانه بیرون زدم. نمیتوانستم بیشتر از این صبر کنم. هدف تنها چهل دقیقه پیادهروی با من فاصله داشت. یکی یکی این فاصلهها را از میانمان برداشتم. اسمش از دور چنان میدرخشید که با هر بار دیدنش کف پاهایم تیر میکشید!
اینجا، آوردگاه علمی جهان؛ دپارتمان ریاضیات و فیزیک نظری دانشگاه کمبریج.
صادق بُردخونی
***
داستان ۳۳
چه میدانم انگار سنگینترین چمدانی بود که در عمرم به دست گرفته بودم. چمدانم پر بود از خاطرات، رویاها و البته امید، امید. غربت روی دوشم سنگینی میکرد ولی من مثل زنی که عاشق شده راهی فصلی نو شده بودم. نمیدانم چقدر دلم برای آنچه پشت سر گذاشتهام تنگ خواهد شد، برای وطن، خاک و هوایش، آدمهایش، برای کدام بیشتر دلتنگ خواهم شد؟ نمیدانم. مهاجرت اگر به وسعت عشق نباشد قطعن با آن شباهتهایی دارد. مهاجرت هم چون عشق از تو انسان دیگری میسازد و من به این فرو ریختن تن در داده بودم. میخواستم خود دیگری بسازم شاید خود بهتری.
نگاهم را به اطراف میچرخانم و دلخوشم به اینکه جایی که زبان بیگانه است، نگاه همچنان آشناست. نگاه میکنم که آغاز آشنایی باشد و حس غربت را متلاشی کند. برای زنی که سالها بهای آزادی و استقلالش را پرداخته مهاجرت هم آسمان پر رمز و رازی دارد پر از ستاره یا پر ز ابر، هر چه باشد برگشت از این راه چون بازگشت از عشق ورزیدن آدمی را ناگهان تهی میسازد ولی در عین حال سرشار از خودباوری و حس استغنا. گامهایم را مصممتر برمی دارم و به سوی خانه جدیدم رهسپار میشوم. خانه جدیدم شاید مثل کاغذهایی که سالها مامن سپید کلمات پر حادثهام بودند، مامن شگرف خاطرات و احساسات پر فراز و نشیبم در دیار غربت شود. به خودم قول دادهام که اگر از این راه بازگردم تنها محتویات چمدانم تغییر کند و با چمدانی سنگینتر شده از کوله بار تجربه راهی وطن شوم. با کلماتی به زبان انگلیسی و البته حرکات دست و نگاهی جستجوگر با راننده تاکسی ارتباط برقرار میکنم و او لبخند می زند. شیشه ماشین را پایین میکشم تا اولین نسیمهای زندگی جدیدم گونههای مشتاقم را نوازش دهد. کم کم از فرودگاه دور میشویم و من با خواندن نام خیابانها سعی میکنم بر دلهرههایم غلبه کنم. راننده تاکسی میگوید که به مقصد رسیدهایم.
افروز اسماعیلی-تهران
***
داستان ۳۴
حس و حال عجیبی داشتم. ساعت مچی بندیام رابه وقت محلی تنظیم کردم. صدایی زوزه کشان چرخ های چمدانم را روی آسفالت کف خیابان همراهی میکرد. انگار آنها هم حرفی تازه برایم داشتند… گوشی موبایلم را بازکردم شش تماس بی پاسخ! یاد آخرین دست تکان دادنهای مادرم روی پلههای برقی فرودگاه تمام سلولهایم را خنک میکرد.
کمی جلوتر روی صندلی کهنه قدیمیای که تصاویر کج ومعوج روی آن نقاشی شده بود نشستم. شاید اینجا ته خط باشد یا شروع تولدی دوباره! شاید هم دوری و دوستی خورشید و ماه…
شاهین رضوانی
***
داستان ۳۵
وقتی از فرودگاه بیرون آمدم، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. عجیب بود. وقتی ایران بودم با خودم فکر میکردم ‘تنفس هوای آنجا چه حسی دارد؟’ بالاخره داشتمان را تنفس میکردم. اما آیا احساس بسیار متفاوتی داشتم؟ نمیدانم…
آمدن به پاریس به تنهایی و در سن کم انتخاب سادهای نبود. شاید هیچ انسان به اصطلاح منطقیای چنین تصمیمی نمیگرفت. من برای شروع زندگی نو آمده بودم. برای تحقق رؤیاهایی که در تصوراتم بود. درست است؛ خطر دارد، سخت است. شاید هم کمی دردناک. ولی برامدن از پس این چیزهاست که به زندگی معنا میدهد…
پس از چند دقیقه در تاکسی نشستم و آدرس خوابگاهم را به راننده نشان دادم. نمیدانم چند دقیقه گذشت که رسیدم. وقتی وارد شدم، کسی در آنجا نبود. چمدانم را گوشهای گذاشتم، نگاهی به اطراف کردم و بعد به سمت پنجره رفتم. همان لحظه صدای رعد و برق به گوش رسید و باران شدیدی شروع به باریدن کرد.
احتمالاً هوای ناآرام پاریس از دیگر چیزهایی بود که باید به ان عادت میکردم…
پنج سال گذشت و حال من در فرودگاه شارل دوگل منتظر رسیدن پدر و مادرم بودم. سالهای سختی بود؛ شاید چون مهاجرت یک انتخاب نبود، ولی تمامان مشکلات و لحظات من را ساخت و من خوشحال بودم. شاید این چیزی بود که میخواستم به آن برسم…
دلارام دادگو
***