شاید بتوان به جرئت گفت واژه شادمانی یکی از بزرگترین موهبتهای زندگی است. دراینخصوص در فرهنگ ما هم دعایی مثل تنت سالم و دلت خوش و نیز جملاتی از این قبیل وجود دارد که از زبان بزرگترها زیاد آن را شنیدهایم و مفهم آن، توجه به شادی دارد.
درحقیقت هنگامیکه این فاکتور را از آن جدا کنیم، درواقع زندگیکردن سخت خواهد شد. تابهحا شنیده نشده است که کسی بگوید از فرط شادی به ستوه آمدهاست، اما آدمها از شدت غم و ناامیدی به زانو درمیآیند و ادامه حیات برایشان دشوار میشود.
در زندگی کاری، بارها با کسانی روبهرو شدهام که از شدت حال بد تمام ذهنشان را نیستی و مرگ فراگرفته بود و هر دقیقه برایشان به چند ساعت و یک روز به اندازه یک ماه برایشان کش میآمد و طولانی میشد.
باور کنیم زندگی بدون شادی و هیجانهای مثبت دشوار است. ما برای مواجهه با بخشهای مختلف زندگی به ظرفیت مناسب روانی نیازمندیم، حتی وجود تمام امکانات رفاهی و داراییهای فراوان بدون وجود شادمانی کمکی به افراد نمیکند. به قول سهراب سپهری:
«مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟»
آنچه در این مطلب میخوانید [ ]
تعریف شادمانی
مجموعهای از احساس رضایت از خود، زندگی و دنیا و نیز برخورداری از احساسات مطلوب مانند احساس سبکباری و رهایی را میتوان شادمانی نامید.
همانطور که ملاحظه میکنید شادمانی تعریف عمیقتری نسبت به شادی دارد و به همان نسبت نیز ماندگارتر است.
شادی در لحظه روی میدهد؛ مثلا بهخاطر شنیدن یک لطیفه میخندیم و یا از شنیدن خبری خوب شاد میشویم، اما زمان این شادیکردن و احساس شادی معمولا کوتاه و وابسته به یک موضوع خاص است.
اما همانگونه که گفتیم، شادمانی عمیقتر است؛ یعنی ممکن است فرد شادمان همواره نخندد و شادی به راه نیندازد، اما درون خویش حال خوب و شوروشعف را تجربه کند، احساسی که شاید با دیدن یک گل یا یک پروانه یا خندیدن و بازیکردن یک کودک و یا حتی قدمزدن در طبیعت به او دست دهد.

عواملی که شادمانی ما را تهدید میکنند:
باورها
با توجه به وجود این اصل که همهچیز درون ما شکل میگیرد، به این موضوع میپردازم که برخی از باورهای ما باعث میشوند شادمانیمان از بین برود و یا بهشدت دچار نوسان شود؛ از جمله این باورهای مخرب میتوان به چنین مواردی اشاره کرد:
1.باور به اینکه همهچیز باید مطابق میل من باشد
این باور شاید در سالهای نخست زندگی طبیعی باشد؛ یعنی کودک نیاز دارد همه نیازهایش ارضا شوند و کانون توجه والدین قرار بگیرد، اما اگر این روند در ادامه زندگی و در بزرگسالی نیز وجود داشته باشد، نامش خودخواهی و خودمحوری خواهد بود و بهواسطه عدم کامیابی در این موضوع فرد دچار خشم و ناامیدی شده و شادمانیاش نابود میشود.
فرد متعادل در بزرگسالی میآموزد و باور میکند که قرار نیست همهچیز بروفق مرادش باشد و درواقع صبوری و تحمل در این زمینه نشاندهنده رشد شناختی مناسب و تعادل در افکار و باورهای وی خواهد بود.
2.اعتقاد به اینکه حرف یا نظر من بهترین و صحیحترین است
آیا هرآنچه ما میگوییم، صحیح است و تصور میکنیم نظر دیگران درست نیست یا برای ما ارزشی ندارد؟
افرادی که چنین باوری دارند، با دیگران تنش و مسئله پیدا میکنند و با رفتارهایشان دیگران را میرنجانند و درنهایت موجب فاصلهگرفتن دیگران از خود میشوند؛ درنتیجه شادمانی خود را به مخاطره میاندازند؛ چراکه یکی از عوامل شادمانی برخورداری از ارتباطات مناسب با آدمهای شاد است.
3.باور به اینکه حادثه، مشکل و مسئله نباید برای من روی دهد (چرا من؟)
یکی دیگر از باورهای سدکننده شادمانی، سوال درونی «چرا من؟» است. درواقع برخی افراد اینگونه باور کردهاند که چون خودشان خوب هستند یا تلاش میکنند خوب باشند و مثلا به دیگران کمک میکنند و وظایفشان را درست انجام میدهند، نباید حادثه یا مشکلی برایشان ایجاد شود و وقتی طبیعتا برایشان رخدادی پیش میآید، به شدت حالشان بد میشود و خشم و یأس را تجربه میکنند. پس همه ما باید این واقعیت را بپذیریم که زندگی، جمع اضداد است و غم و شادی درکنار هم وجود دارند؛ یعنی توقع اینکه چون من آدم خوبی هستم، نباید مشکلی یا اتفاقی برای خودم یا عزیزانم روی دهد، توقعی غیرواقعی و نامعقول است.
4.باور به اینکه خوشبختی و حال خوب فقط با بهدستآوردن ایجاد میشود
برخی از ما از کودکی میآموزیم که زندگی و خوشبختی ما در گروی بهدستآوردنهاست؛ بنابراین میکوشیم مدرک بگیریم، پول به دست بیاوریم، امکانات رفاهی ایجاد کنیم و… تا اینجای موضوع مشکلی وجود ندارد، اما آنچه مشکل ایجاد میکند این است که هرگز نیاموختهایم با داشتههایمان نیز احساس رضایتمندی کنیم؛ بنابراین آزمندانه در جهت کسبکردن کوشش میکنیم و ذهنمان نیز بهواسطه این عادت همواره طماعانه عمل میکند و گویا ارضای این نیاز را پایانی نیست و با هربار پاسخ به این نیاز به رضایت و شادمانی نمیرسیم.
«پل مک انا» که 25 سال بر موضوع شادی و شادمانی تمرکز کرده بود، به این نکته اشاره دارد که وقتی ما ذهن را عادت میدهیم که بر داشتههایمان تمرکز کرده و بهواسطه آنها شکر و سپاس را تجربه کند، درست مانند این است که ماهیچههای شادی را در ذهن خود تقویت میکنیم.
اگر این روند را شروع نکنیم، همواره برای ایجاد شادمانی تلاش خواهیم کرد؛ یعنی سعی میکنیم همیشه چیزی یا کسی را به دست آوریم و از یاد خواهیم برد که شادمانی موضوعی درونی است.
5.باور به این موضوع که همهچیز ازقبل نوشته شده است و من در سرنوشتم نقشی ندارم.
این باور بهشدت ناامیدکننده، از عواملی است که بهراحتی میتواند فرد را از حال خوب و شادی جدا کرده و به حال بد بکشاند. بین پذیرش وضعیتی که ما در آن نقش و کنترل مستقیم نداریم، مانند سوگ عزیزان و یا وقایع طبیعی مانند سیل و زلزله و… موقعیتهایی وجود دارند که میتوانیم در انتخابشان نقش مهمی داشته باشیم؛ مثل یافتن شغل یا پیداکردن همسر مناسب. اگر فردی تلاش واقعی نکند و باور داشته باشد همهچیز ازقبل تعیین شده است، عملا اختیار و قدرت تصمیمگیری و عمل را از انسان سلب میکند؛ درحالیکه اختیار از موهبتهایی است که خداوند برای انسان قرار داده است.
6.اعتقاد به اینکه دنیا جای رقابت هست و من باید به هر قیمتی پیروز باشم
زمینه این باور در دوران کودکی و توسط والدین ایجاد شده وریشهاش هویتی- ارزشی محسوب میشود؛ چراکه اگر بخش هویت شخصیت و احساس ارزشمندی نسبت به خود، وضعیت مطلوبی داشته باشد، فرد نیازی به تلاش افراطی برای پیروزشدن و جاهطلبانه برخوردکردن در خودش احساس نمیکند.
گاهی والدین برای غلبه بر احساسات نامطلوب خویش و همچنین جبران ناکامیهای خودشان در زندگی، نااگاهانه و بهشکلی افراطی این موضوع را به کودک خویش القا میکنند که اگر پیروز باشی، وجود داری و ما هم دوستت خواهیم داشت؛ بنابراین در ذهن کودک این برنامه شکل میگیرد که باید به هرشکلی پیروز هر موضوعی باشد.
این اشخاص در زندگی بهجای بازی برد-برد که به دیگران نیز حق میدهد، عملا بهشیوه برد – باخت بازی میکنند و حقی برای کسی قائل نمیشوند؛ بنابراین با قدرت و تلاش، حتی از راههای نادرست، غیرقانونی و ضداخلاقی میخواهند موفق باشند؛ چون بدین شکل از خودشان رضایت دارند. درواقع این روش استرس و فشار زیادی را ایجاد کرده و فرد را از شادمانی و حال خوب جدا میکند.
ادامه دارد…