روزی یکی از شاگردان شیوانا که جوانی بسیار پرشور و پرانرژی بود، نزد او آمد و گفت: «میخواهم کاری کنم که هیچیک از شاگردان مدرسه نتوانند به من برسند! یعنی اگر هم بخواهند همیشه از من عقبتر باشند و من تا آخر عمر با فاصله زیاد از آنها در آن کار خاص، پیشتاز و یکهتاز باشم، اما از روز اولی که اینجا آمدم، همان درسهایی را میگیرم که بقیه هم آموزش میبینند. این مسئله باعث میشود که من همیشه در سطح آنها باشم؛ تازه اگر نهایت تلاش خود را انجام دهم که عقب نیفتم.»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «برای اینکه یکهتاز شوی باید اولا استعداد ذاتی خودت را پیدا کنی و دوم اینکه سعی کنی همین امروز با استفاده از استعدادت کاری را انجام دهی که بقیه نسبتبه آن بیعلاقه هستند یا بهخاطر دشواری و سختی سراغش نمیروند!»
شاگرد مشتاق با سرخوردگی پرسید: «یعنی چه؟ وقتی دیگران سراغ کاری نمیروند و آن را انجامنشده به حال خود رها میکنند، این یعنی آن کار سخت است و از پس آن برنمیآیند. چرا باید از بین کارهای ساده و راحت سراغ کاری بروم که کسی آن را انتخاب نمیکند؟»
شیوانا گفت: «خودت گفتی که میخواهی پیشتاز، یکهتاز و بیرقیب شوی. تا وقتی که کارهای معمولی و راحت انجام میدهی، همیشه یک رقیب جلوتر از تو هست که میتازد و پیش میرود! اما وقتی کار سخت را برگزینی و آن را به روش خودت و با استفاده از مهارت و استعداد منحصربهفرد خودت انجام دهی، در این حالت فقط خودت یکهتاز میدان هستی و دیگران هم اگر بخواهند بیایند، با فاصله زیاد از تو و در جادههایی دیگر خواهند بود!»
شاگرد پرشروشور پرسید: «الان مهارت من تیزوتند و چالاک و سریعبودنم است. کدام کار را انتخاب کنم که بقیه از آن اکراه دارند و سراغش نمیروند؟»
شیوانا با لبخند گفت: «چرا از من میپرسی؟ این کار دشوار را هم باید خودت پیدا کنی، زیرا تنها تو هستی که با تکیه بر استعدادت احساس میکنی که از پس انجام آن کار سخت برمیآیی.»
شاگرد پرشور و چالاک مدتی فرصت خواست و از شیوانا دور شد.
ساعتی بعد، درحالیکه چشمانش برق میزد، برگشت و گفت:«کار خاص خودم را پیدا کردم. گوشه باغ مدرسه یک فضای دنج است که میتواند محل تمرین و مطالعه شخصی من شود. فقط باید خار و خاشاک آنجا کنده و دور انداخته شود و مقداری خاک نرم روی زمین پهن شود و با الوار و تخته یک اتاقک کوچک سرپا شود. همه این کارها از من برمیآید. بهزودی من در مدرسه تنها شاگردی خواهم بود که صاحب یک اتاقک شخصی و ساکت خواهم بود.»
یک هفته بعد شاگرد به خواسته خود رسید. بقیه شاگردان با بیاعتنایی به او، تلاش بیوقفه و خستگیناپذیرش را نگاه میکردند. وقتی کلبه خصوصی او آماده شد، همه شاگردان با حسرت به او نگاه میکردند و آرزو داشتند که ایکاش مثل او بودند و میتوانستند محلی اختصاصی برای استراحت، تمرین و مطالعه داشته باشند، اما شاگرد پرشور و چالاک یک قدم جلوتر بود. چندماه بعد او بهخاطر اینکه فرصت و سکوت کافی برای مطالعه داشت، در اکثر درسها بالاترین نمره را آورد و موفق شد به جایگاه ارشدی در مدرسه برسد. او برای همقطارهایش دیگر دستنیافتنی شده بود.