روزي شاهعباس صفوي دو تن از دانشمندان عصر خود يعني، “ميرداماد” و “شيخ بهايي” را به باغي كه نزديك اصفهان بود دعوت كرد و براي احترام آنان خود نيز همراه آنان به طرف باغ حركت كرد. در بين راه كه هر سه سوار بر اسب ميرفتند شاه فكر كرد كه صميميت و اتحاد اين دو دانشمند را امتحان كند. به همين خاطر نزد ميرداماد رفت و با او گفتوگو كرد، در اين هنگام شيخ بهايي بر اسب تندرويي سوار بود و با سرعت حركت ميكرد. شاه رو به ميرداماد كرد و گفت: “آيا به شيخ توجهي نميكنيد كه چگونه بيادبانه پيش افتاده و با اسبش بازي ميكند و حرمت همراهان را نگاه نداشته است؟ و حال آنكه شما با چنين متانت و وقار حركت ميكنيد.” ميرداماد بلافاصله پاسخ داد: “اسب شيخ به خاطر شادي از چنين سوارهاي، نميتواند آهسته رود و به خاطر تند رفتن و لذت بخشيدن به شيخ به هر سو ميدود.” شاه ديگر سخني نگفت و دقايقي بعد به سوي شيخ كه همچنان مشغول تاخت و تاز بود، رفت و گفت: “آيا ميبينيد كه چگونه اندام سنگين ميرداماد، اسب بينوا را به زحمت انداخته و او نميتواند مثل شما سبكبار بتازد.”
شيخ بهايي خندهاي كرد و گفت: “اسب از اندام تنومند ميرداماد به سختي نيفتاده است بلكه ناراحتي او از تحمل بار علم اوست كه پيكر تنومند اسب از حمل آن عاجز است.”