بیا برای یکبار هم که شده، خود را باور کن و از خودباوریات لذت ببر. خود را در اوج ببین و به خودت ایمان داشته باش که «رفتن» و «حرکتکردن» را خوب میدانی. راه برو و نفسهای عمیقت را عمیقتر و قویتر، بهصورت دموبازدم دربیاور تا همه صدای رسای نفسهایت را بشنوند و از باد پرحرارت آن احساس امنیت کنند. نگذار تو را بیاهمیت جلوه دهند. تو انسان عظیمی هستی، درست به عظمت کوهی استوار که سنگریزههایی نیز به پایش ریختهاند. اکنون که رفتن را آموختی، به دویدن و سپس به پرواز بیندیش!
پرواز تا اوج قلههای بیکران
هرچه بیشتر راه بروی، بدوی و پرواز کنی، بر وسعت و عمق خود افزودهای. اگر راه نروی یا ندوی، چگونه میخواهی به آنچه آرزویت است، برسی؟ برای رسیدن باید بدوی. باید سریع بدوی و اگر میتوانی سریعتر از دیگران این کار را بکنی، ولی لازم است مراقب باشی سرعت فریبت ندهد. همگام با سرعت بر وسعتت نیز بیفزا تا باد تو را همچون پر کاهی به اینسو و آنسو نبرد. رفتن را بیاموز تا هیچگاه دیر نشود و بعد از اندکزمانی با خود نگویی: «افسوس، چه زود، دیر میشود!»
پس زود باش تا دیر نشده است، راه بیفت. تو، من و دیگران، بدون رفتن و شدن هیچ نیستیم؛ همچون ذرهای متوقف و بدون محتوا. با زمین باش. زمین را دوست داشته باش، برروی زمین راه برو، بدو و با پاهای برهنه احساسش کن ولی حواست به آسمان باشد. پرواز کن و پرواز را به خاطر بسپار تا انسانی شوی در اندازهای بین زمین و آسمان؛ گاهی مهمان ستارگان و گاهی در کلبه کوچک در روی زمین. چه اینجا باشی و چه آنجا، دویدن را بیاموز و پرواز را یاد بگیر که بدون بال، پریدن، بدون عشق آسمان و بدون بوی نان تازه و کاهگل چسبیده به دیوارههای زمین چیزی نیستیم. تو نه پرندهای، نه خزنده و نه جسمی بیجان و بیرمق. تو یک انسانی. انسانی که بدون رفتن، راه به جایی نخواهد برد.
پرواز کن و درد و حسرت آنچه که باید باشی و نیستی را با شوق و اشتیاق از دل ببر و یک دل و رسا فریاد برآور که من هستم با شور و شوق زندگی میکنم و از یأس و نومیدی گریزانم. من در برگریزان پاییز درحال رفتنم و در تاریکی شبهای سرد و بلند زمستان درحال شدن. «هستم اگر میروم گر نروم، نیستم…»
من سکون به اسارتکشیده درد نیستم. چون هم رفتن، دویدن، پرواز و هم شدن را آموختهام. من درحال شدنم، همیشه و درهمهحال و همین است که به خود میبالم و خود را باور دارم که میتوانم از دریای پرهیجان، پرخطر و مواج زندگی گذر کنم و از توفان و موج نترسم. من همیشه در سفرم. حتی آنگاه که راحت و آسوده و با آرامش در گوشهای از پنجره اتاقم بیرون را مینگرم و سرشار از خوشی میشوم. من، پل عبور دیگرانم، همانطور که دیگران برای ماندن و رفتن و شدن من پلی از خود ساختند و بدون منت به آنسو هدایتم کردند تا اینکه به باور خود برسم و بوی خوش آرزوهایم را در همهجا بپراکنم. من هرگز مرگ و نیستی را باور نمیکنم؛ همانطور که مرگ هیچ عزیزی را باور ندارم. برای آنکه زندگی شاد و زیبایی را تجربه کنی، به رویاها، آرزوها، افکار و اهدافت بپرداز.
قلبت را به وسعت دریایی بیکران درآور و در آن دردهای زیبای مردم و شادیهای پرسرور آنان را جای بده و سپس در گوشه قلبت آنجا که همهچیز امکان دارد، مرا نیز مهمان آرزوهایت کن و باورم داشته باش.